روایتی از میثم تمار ...


در روایتی از میثم تمار آمده است

شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم.
به مسجد جعفی رسیدیم... از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم.
حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا.
مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود.
پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟ پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم.
وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم
وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.
وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم: میثم هستم.
فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم.
فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1]

[1] بحار، ج 40، ص 199 و منتهی الامال، ج 1، ص 401

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 17 / 4 / 1394
یا علی


کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند
دست های پیــنه دارش استراحت می کنند
.
نخل ها از غربت و بغض گلو راحت شدند
مردم از دستِ عدالت های او راحت شدند
.
ای خوارج، بهترین فرصت برای دشمنی ست
شمع بیت المال را روشن کنید، او رفتنی ست ..
.
درد را با گریه های بی صدا آزار داد
با لباس نخ نمایَش، کوفه را آزار داد
.
مهربانیِ نگاهش حیف مشکل ساز بود!
روی مسکین ها ،درِ دارالخلافه باز بود
.
دشمنانش درلباسِ دوست بسیارند و او
بندگان کیسه های سرخ دینارند و او
.
ساده گی سفره اش خاری به چشم شهر بود
مرتضی با زرق و برق زندگی شان قهر بود
.
نیمه شب ها کوچه ها را، عطرآگین می کند
درعوض، درحقِ او هر خانه نفرین می کند
.
حرص اهل مَکر، از بنده نوازیِ علی ست
داستان بچه هاشان بی نمازی علی ست
.
گام در راهِ فلانی و فلان برداشتند
از اذان ها نام او را مغرضان برداشتند
.
جُرم سنگینی ست، بر لب خنده را برجسته کرد
چاه ها دیدند مولا خستگی را خسته کرد
.
جُرم سنگینی ست، تیغ ذوالفقاری داشتن
زخم ها از بدر و خیبر یادگاری داشتن
.
جُرم سنگینی ست،از غم کوله باری داشتن
مثل پیغمبر عبایِ وصله داری داشتن
.
جُرم سنگینی ست، بر تقدیر حق راضی شدن
با یتیمان، روزهای گرم همبازی شدن
.
جُرم سنگینی ست، جای زر، مقدر خواستن
در دو دنیا خیرخواهیِ برادر خواستن
.
جُرم سنگینی ست، در دل عشق زهرا داشتن
سال ها در سینه داغ کهنه ای را داشتن
.
هیچ طوفانی حریف عزم سُکّانش نبود
تیغِ تیز ابن ملجم، قاتل جانش نبود
.
پشت در، آیینه اش را سنگ غافلگیر کرد
زخم بازویی، امیرالمومنین را پیر کرد
.
مرگ سی سال است بر او خنجر از رو می کشد
هر چه مولا می کشد، از زخم پهلو می کشد

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 17 / 4 / 1394
یا علی

باز در عمقِ دلم سوزِ غمی می آید

بوی سجاده ی خونین کسی می آید
.
شده هنگامِ سحر، وقت نماز صبح است
سوی مسجد ولی اللهِ جلی می آید
.
سَمتِ مسجد٬ علیٌ حقّ معَ الحق راهی ست
آسمان صیحه زد، ای وای علی می آید
.
از جهان، از ملکوت، از جَبروت، از همه جا
گوش کن آه چه غمگین خبری می آید
.
شاه لولاک خودش چهره ی محزون دارد
وقت دیدارِ شهُ و دختِ نبی می آید
.
تیغِ خصمی به هوا رفت، فرودش به کجاست؟
وای انگار سوی فرقِ علی می آید
.
نمک شعر من این مصرع آخر باشد
مانده یک شاه که از نسل علی می آید...

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : سه شنبه 14 / 4 / 1394
یا کریم اهل بیت (ع)

سالروز ولادت حضرت امام حسن مجتبی (ع)، کریم آل طه و معز المؤمنین، به پیشگاه صاحب الزمان (عج) و تمامی عاشقان ایشان مبارک

گل با هزار ناز قدم بر چمن گذاشت

بلبل بنای مستی ی در انجمن گذاشت

جبرییل ، شاد آمد و در دامن رسول

قنداقه ای لطیف تر از نسترن گذاشت

برداشت ذره ی کمی از سرخی لبش

آن را به روی سنگ عقیق یمن گذاشت

تنها ازاوست عطر دل انگیز چون اثر

روی گلاب قمصرو مشک ختن گذاشت

تفسیر آیه آیه ی کوثر سه حرف شد

نام عزیز فاطمه اش را ، "حسن" گذاشت

پروردگار ناز حسن را خرید و بعد

دلهای شیعه را گرو پنج تن گذاشت

 



:: موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 11 / 4 / 1394
ماجرای دزدی 3 دزد...

سه تا دزد میرن دزدی- صابخونه بیدار میشه

و دزدا میرن هر کدوم تو یه گونی قایم

میشن!صابخونه میاد و به گونی اول لگد

میزنه..صدای نون خشک در میاره! به دومی

لگد میزنه ..صدای گردو در میاره! به گونی

سوم لگدمیزنه ... هیچ صدایی در

نمیاد..دویاره محکمترلگد میزنه... باز صدا

نمیده!؟ دفعه سوم که لگد میزنه ,دزد با

عصبانیت میاد بیرون میگه بابا ..آرده ،

آرد ..آرد صدا نداره میفهمی؟

 



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 11 / 4 / 1394