کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
هیچوقت شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن:
کسی که تو را دوست داشته باشد به این کارنیازی ندارد
و کسی که ازتو بدش بیاید باور نمی کند!
وقتی دائم بگویی گرفتارم،
هیچ وقت آزاد نمیشوی،
وقتی دائم بگویی وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا
نمی کنی،
وقتی دائم بگویی فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیاید!
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشویم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شویم و رویاهایمان را دنبال کنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی جواب نده!
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست!
بیا ازخود برون قدری طبیعت را تماشا کن
تمام آنچه درروحت نهان گردیده افشا کن
ببین لبخند گل را چه چه شادقناری را
نوای عشق را گاهی قناری وار نجواکن
گریزان باش ازاین لحظه های شوم تاریکی
توهم باریکه ی نوری درون خویش پیدا کن
بی سوادان قرن ۲۱
کسانی نیستند که
نمی توانند بخوانند و بنویسند ،
بلکه کسانی هستند که
نمی توانند
آموخته های کهنه را دور بریزند
و دوباره بیاموزند …
الوین تافلر
شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم.
به مسجد جعفی رسیدیم... از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم.
حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا.
مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود.
پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟ پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم.
وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم
وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.
وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم: میثم هستم.
فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم.
فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1]
کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند
دست های پیــنه دارش استراحت می کنند
.
نخل ها از غربت و بغض گلو راحت شدند
مردم از دستِ عدالت های او راحت شدند
.
ای خوارج، بهترین فرصت برای دشمنی ست
شمع بیت المال را روشن کنید، او رفتنی ست ..
.
درد را با گریه های بی صدا آزار داد
با لباس نخ نمایَش، کوفه را آزار داد
.
مهربانیِ نگاهش حیف مشکل ساز بود!
روی مسکین ها ،درِ دارالخلافه باز بود
.
دشمنانش درلباسِ دوست بسیارند و او
بندگان کیسه های سرخ دینارند و او
.
ساده گی سفره اش خاری به چشم شهر بود
مرتضی با زرق و برق زندگی شان قهر بود
.
نیمه شب ها کوچه ها را، عطرآگین می کند
درعوض، درحقِ او هر خانه نفرین می کند
.
حرص اهل مَکر، از بنده نوازیِ علی ست
داستان بچه هاشان بی نمازی علی ست
.
گام در راهِ فلانی و فلان برداشتند
از اذان ها نام او را مغرضان برداشتند
.
جُرم سنگینی ست، بر لب خنده را برجسته کرد
چاه ها دیدند مولا خستگی را خسته کرد
.
جُرم سنگینی ست، تیغ ذوالفقاری داشتن
زخم ها از بدر و خیبر یادگاری داشتن
.
جُرم سنگینی ست،از غم کوله باری داشتن
مثل پیغمبر عبایِ وصله داری داشتن
.
جُرم سنگینی ست، بر تقدیر حق راضی شدن
با یتیمان، روزهای گرم همبازی شدن
.
جُرم سنگینی ست، جای زر، مقدر خواستن
در دو دنیا خیرخواهیِ برادر خواستن
.
جُرم سنگینی ست، در دل عشق زهرا داشتن
سال ها در سینه داغ کهنه ای را داشتن
.
هیچ طوفانی حریف عزم سُکّانش نبود
تیغِ تیز ابن ملجم، قاتل جانش نبود
.
پشت در، آیینه اش را سنگ غافلگیر کرد
زخم بازویی، امیرالمومنین را پیر کرد
.
مرگ سی سال است بر او خنجر از رو می کشد
هر چه مولا می کشد، از زخم پهلو می کشد
بوی سجاده ی خونین کسی می آید
.
شده هنگامِ سحر، وقت نماز صبح است
سوی مسجد ولی اللهِ جلی می آید
.
سَمتِ مسجد٬ علیٌ حقّ معَ الحق راهی ست
آسمان صیحه زد، ای وای علی می آید
.
از جهان، از ملکوت، از جَبروت، از همه جا
گوش کن آه چه غمگین خبری می آید
.
شاه لولاک خودش چهره ی محزون دارد
وقت دیدارِ شهُ و دختِ نبی می آید
.
تیغِ خصمی به هوا رفت، فرودش به کجاست؟
وای انگار سوی فرقِ علی می آید
.
نمک شعر من این مصرع آخر باشد
مانده یک شاه که از نسل علی می آید...
روزی در کوفه حضرت علی(ع) سخنرانی میکرد که در این زمان اشعث ابن قیس فرمانده عرب اعتراض کرد: «امیرالمؤمنین! ایرانیان در جلوی چشمان شما از اعراب پیشی میگیرند و شما در این مورد هیچکار نمیکنید. من نشان خواهم داد اعراب کیستند.»
علی پاسخ داد: «وقتی اعراب تنبل در رختخواب نرم میخوابند ایرانیان در گرمترین روزها به سختی کار میکنند تا خدا را با اعمال خود شاد کنند. و این اعراب از من چه میخواهند؟ تا به ایرانیان ظلم کنم و یک ظالم شوم! به خداوندی که نطفه را شکافت و انسان را ایجاد کرد سوگند میخورم که من از پیامبر خدا شنیدم که همانگونه که شما اعراب امروزه با ایرانیان در راه اسلام میجنگید روزی ایرانیان نیز در راه اسلام با شما خواهند جنگید.»
منابع:
الغارات : ج 2 ص 498
بحارالانوار : ج 34 ص 319
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید : ج 20 ص 284
سفینه البحار مرحوم شیخ عباس قمی جلد ۲ صفحه ۶۹۳
خونه اونجایی نیست که یه پذیرایی صد متری و سه تا اتاق خواب با کلی امکانات داشته باشه!
خونه یعنی جایی که وقتی بهش فکر میکنی یه لبخند بیاد رو لبات
خونه یعنی یه استکان چای گرم در کنار کسایی که دوستشون داری
خونه یعنی وقتی واردش میشی یه لبخند همیشگی منتظرت باشه
یه خونه خوب متراژش بالا نیست وسعت قلب آدماش زیاده...
دست همیشه برای زدن نیست
کار دست همیشه مشت شدن نیست
دست که فقط برای این کارها نیست
گاهی دست می بخشد
نوازش می کند... احساس را منتقل می کند
گاهی چشمها به سوی دست توست
دستت را دست کم نگیر...
علی چون عروس را به خانه تو آرند وقتی نشست ..
کفش او را بکن و پایش را بشوی و آبش را به در خانه ات بریز..
که چون چنین کنی خداوند از خانه ات 70هزار رنگ فقر را ببرد و 70 هزار رنگ برکت
را در آن درآورد و 70هزار رحمت
بر تو فرستد که بر سر عروس بگردد تا برکت آن به هر گوشه خانه ات برسد.
و خداوند عروس را از جنون و خوره و پیسی امان دهد که ب او رسند مادامی که در آن خانه است...
▬◄ هی گنه کردیم و گفتیم خدا می بخشد...
عذر آوردیم و گفتیم خدا می بخشد...
آخر این بخشش و این عفو و کرامت تا کی...!!!
او رحیم است ولی ننگ و خیانت تا کی...!!!
بخششی هست ولی قهر و عذابی هم هست...
آی مردم به خدا روز حسابی هم هست... ...
بهترین تحفه ها
·٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ✿●•٠·˙
♥ღبهترین تحفه برای پدر عزت است.
♥ღبهترین تحفه برای مادر احترام است.
♥ღبهترین تحفه برای استاد احوال پرسی است.
♥ღبهترین تحفه برای مرد مهربانی است.
♥ღبهترین تحفه برای زن محبت است.
♥ღبهترین تحفه برای طفل تربیت است.
♥ღبهترین تحفه برای دوست وفا است.
♥ღبهترین تحفه برای جامعه خدمت است.
♥ღبهترین تحفه برای همسایه همدردی است.
♥ღبهترین تحفه برای مرده دعا است.
♥ღبهترین تحفه برای آخرت نماز است.
↙پس همیشه با بهترین ها انس بگیریم
وبهترینهارابرایتان ازدرگاه ایزدمنان ارزومندم موفق پیروز باشید.↘
وی محوطه دانشگاه باد خیلی شدیدی می وزید,
طوری که مجبور بودی چادرت را محکم دورخودت بپیچی تا مبادا باد چادر از سرت برگیرد.
به وسط محوطه رسیدیم.شدت باد و گرد و خاک آنقدر زیاد بود
که ناخوداگاه چشمهایمان رابستیم و ایستادیم.
درهمین شلوغی باد چادر دختر را از سرش برداشت و چند متر آنطرفتر پرتاب کرد.
کل محوطه پرشد از صدای خنده های پسران هرزه ای که چادر دختر را مسخره میکردند. بیچاره آن دختر اشک چشمش را پاک کرد و خواست به طرف چادرش برود
که از بین جمع پسری آرام چادر دختر را برداشت, تمیزکرد و به طرف دخترآمد.
لحن صدایش هنوز در خاطرم هست.
آرام گفت: خواهرم تبریک میگویم سلاح بزرگی همراهتان هست.
از خنده های پسران اینجا ناراحت نباش, اینها رسم مرد بودن را نمیدانند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد:دلگیر مباش خواهرم, چادرت رامحکمتربگیر.
و من چقدر آن لحظه احساس سرخوشی کردم, وقتی که دانستم هنوز هم هستند انسانهایی که بوی "مرد" میدهند.
"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم نترس.....
بگذار گرگها هرچه میخواهند زوزه بکشند.
داعشی ها خوب گوش کنند
بی سبب نیست که از شام به عراق آمده اید
حضرت عمه سادات ، برادر دارد
و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار ، علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمی اربابیم
بی حیا ! عمه ما مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجم هاست ، که یک کودک ما
جگری با جگر شیر برابر دارد
اینکه ما دست به شمشیر و زره استادیم
سبب این است که این طایفه رهبر دارد
نه عراق است و نه سوریه ، خیالت راحت
کشور ضامن آهوست ، بزرگتر دارد
وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد
باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه مادر دارد
˙·٠•● مردى از حضرتـــ ♥ عـلـﮯ ♥ علیه السلام سوال كرد:
اى پسر عموى بهترین خلق خدا! سجده اول در نماز چه معنى دارد؟
حضرت فرمود: معنایش این است كه: خداوندا! تو مار از این خاك آفریدى .
و چون سر بر مى دارى معنایش این است كه :
خداوندا! ما را از خاك آفریدى و نشو و نمو دادى.
و در سجده دوم یعنى : خدایا! تو ما را به خاك باز خواهى گرداند.
چون سر برداشتى یعنى : باز مرتبه دیگر در روز قیامت،ما را از خاك بیرون خواهى آورد.
◄ من لا یحضره الفقیه ، حدیث 930، ج 1، ص 314
صلوات: تنها دعایی هست كه حتما مستجاب می شود.
صلوات : بهترین هدیه از طرف خداوند برای انسان است.
صلوات : تحفهای از بهشت است.
صلوات : روح را جلا میدهد.
صلوات : عطری است كه دهان انسان را خوشبو میكند.
انسانها آفریده شدند که بهشون عشق ورزیده شود،
و اشیا ساخته شدند برای استفاده..
شاید دلیل آشفتگی دنیا اینست
که به اشیا عشق ورزیده میشود،
و انسانها مورد استفاده قرار میگیرند ...
✿♛✿
نقاش مشهوری درحال اتمام نقاشی اش بود.
آن نقاشی بطورباورنکردنی زیبا بود و میبایست در مراسم ازدواج شاهزاده خانمی نمایش داده میشد.
نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی اش بود که ناخودآگاه در حالیکه آن نقاشی را تحسین میکرد، چند قدم به طرف عقب رفت.
نقاش هنگام عقب رفتن پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه ساختمان بلندش فاصله دارد.
شخصی متوجه شد که نقاش چه میکند .میخواست فریاد بزند،اما ممکن بود نقاش بر حسب ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و نابود شود،
✿♛✿
مرد به سرعت قلم مویی رابرداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد.
نقاش که این صحنه را دید باسرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن مرد را بزند.
اما آن مرد تمام جریان را که شاهدش بود را برایش تعریف کرد که چگونه در حال سقوط بود.
براستی گاهی آینده مان را بسیار زیبا ترسیم میکنیم، اما گویا خالق هستی میبیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای مارا خراب میکند.
✿♛✿
گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت میشویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم:
"خالق هستی همیشه بهترین ها را برایمان مهیا کرده است. خدایا به خاطر مهربانیت شکر.
✿♛✿
چه آسان تماشاگه سبقت ثانیه هاییم و به عبورشان میخندیم,چه آسان لحظه هارا به کام هم تلخ میکنیم
و چه ارزان به اخمی،میفروشیم,لذت باهم بودن را
چه زود دیر میشود و نمی دانیم که شاید فردایی نباشد
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز ٬انگشت خود را قطع کرد وقتی که نالان طبیبان را مطلبید ٬ وزیرش گفت :هیچ کار خداوند بی حکمت نیست ٬پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده وفریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است ؟ودستور داد وزیر را زندانی کردند .
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت وانجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت ٬ انان پادشاه را دستگیر کرده وبه قصد کشتنش به درختی بستند اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد ٬وچون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند واو به قصر خود بازگشت در حالی که به سخن وزیر می اندیشید دستور ازادی وزیر را داد .وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ٬شاه گفت :درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ٬ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته .وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده وپاسخ داد : برا ی من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم واگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم .
ای کاش سر از الطاف پنهان حق در میاوردیم که اینگونه ناسپاس خدا نباشیم