کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
اگه حرفمو شنیدی، جنگلُ نده به پاییز
کاری کن درختِ باغچه، تن نده به خنجرِ تیز
با جوونه ها یکی شو، قد بکش نگو که سخته
جنگلِ تازه به پا کن، هر یه آدم یه درخته...
نمیدانم فیلم سینمایی «تایتانیک» را به خاطر دارید یا نه.
در صحنه ای از این فیلم در حالی که کشتی عظیم تایتانیک در اثر برخورد با کوه یخ (ice berg) دچار صدمه ی جدی شده بود،
گروهی نوازنده در عرشه ی کشتی مشغول اجرای قطعات برگزیده از موسیقی کلاسیک بودند!
آنان کار خود را به بهترین نحو اجرا میکردند و دقت میکردند که کیفیت کارشان تحت تاثیر شرایط نامناسب موجود قرار نگیرد!
اما در یک کشتیِ در حالِ غرق شدن و در میان مسافرانی که از هول و وحشت در حال سراسیمه دویدن به این سو و آن سو هستند،
چه اهمیتی دارد که موسیقی کلاسیک با بهترین کیفیت اجرا شود؟!
نمیدانم کتاب «قلعه ی حیوانات» نوشته ی «جورج اورول» را خوانده اید یا نه.
ماجرای این کتاب، داستان حیوانات یک مزرعه علیه اربابِ زورگوست.
حیوانات دست به دستِ هم میشوند و ارباب و خانواده اش را از مزرعه بیرون میکنند و خود مدیریت مزرعه را به دست میگیرند.
اولین کار آنها پس از پیروزی انقلابشان تنظیم عهد نامه ایست که طبق آن همه ی حیوانات با هم برابرند و هیچکس حق ندارد خود را ارباب و مالک دیگران بداند
اما چیزی نمیگذرد که خوکی که مدیریت مزرعه را به دست گرفته است،
آرام آرام عهدنامه را تغییر میدهد و برای خود و اطرافیانش حقوق و امتیازات ویژه ای وضع میکند در این میان،
اسبی در این مزرعه زندگی میکند به نام «باکستر» که به لحاظ خوش خلقی، صبوری و پشتکار، مورد احترام همه ی حیوانات است.
اسب سمبل ونماد نجابت است.
حیوانات از او میخواهند کمکشان کند تا در مورد شرایط جدید تصمیم بگیرند اما «باکستر» سخت مشغول کار است و به اطرافش توجه ای ندارد.
شعار او این است: «من کار میکنم!» و احساس میکند که باید کار خود را به بهترین شکل انجام دهد و کاری به کار چیز دیگری نداشته باشد!
گرچه «باکستر» میتوانست از اتفاق وحشتناکی که در«قلعه ی حیوانات» رخ میداد جلوگیری کند
چنان سرش به کارش گرم بود که فقط هنگامی از«تغییرات» باخبر شد که خوک حاکم، او را به یک سلاخ فروخت!
اولویت بندی (Priority setting) از مهمترین مهارتهای زندگیست. شما هر چقدر زیبا ویولن بنوازید، در یک قایق در حال غرق شدن، ویولن نواختن در اولویت قرار ندارد.
شما هرچقدر کشاورز قابلی باشید، در یک مزرعه ی در حال سوختن، سم پاشی و آفت زدایی در اولویت قرار ندارد.
شما هر چقدر آرایشگر قابلی باشید، اصلاح کردن سر و صورت فردی که دچار حمله ی قلبی شده است و باید بلافاصله به بیمارستان انتقال یابد را عاقلانه نمیدانید.
«کارل مارکس»، فیلسوف آلمانی، یکی از افسونهای جامعه ی سرمایه داری را«تخصصی شدن» میداند.
هرکس چنان سرش به کار و تخصص خود گرم است که فراموش میکند کل این جامعه به کدام سو حرکت می کند!
باهوشترین و سختکوشترین آدمها گرفتار الگوی «باکستر» میشوند و مسائل کلان اجتماعی را ازیاد میبرند
استعفانامه!
♡❤
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیت های یک کودک هفت ساله را قبول می کنم
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم،و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم
می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود
وقتی داشتم رنگ ها را.....جدول ضرب را......و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم
♡❤
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب و ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم
♡❤
به عدالت
به صلح
به فرشتگان
به باران ...
چند باربخونید تا ملکه ی ذهنتون بشه
زن ومرددعواشون شد
باهم قهرن
باهم حرف نمیزنن
حتی بهم نگاه هم نمیکنن
صدای زنگ تلفن:
زن گوشی را برمیداره
مردمیشنوه که دوستای زن به استخردعوتش کردن
مرد باخودش فکر مبکنه
کاش همین الان قبول کنه وبره، تاچند ساعتی تنها باشم واروم بشم
صدای زنگ تلفن:
مردگوشی را بر میداره
زن میشنوه که دوستای مردبرای دیدن فوتبال دعوتش کردن
زن با خودش فکر میکنه:
کاش قبول نکنه، کاش نره، کاش همین الان بیاد پیشم وبگه:
میدونم ازم دلخوری، واسه همین نمیرم تا باهم باشیم
واگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم
مردها برای اروم شدن نیاز به خلوت دارن
زنها برای اروم شدن نیاز به حمایت
به امیدروزی که با تلاش برای شناخت این تفاوتها
همه مشکلات به ارامی حل شوند
پیشکش میکنم "عشق" "رفاقت" ومهربانی را به همه کسانی که از دل شکستن بیزارند وتمنای انند که دلی را بدست اورند....
انانکه میخواهند در زندگی، پل باشند نه دیوار
انانکه در سختیها، یارونگرانت هستند نه بی خیالت.
یک زن نمی شکند !
هزار تکه می شود
وقتی در عمق صبوری
دروغ مردی را
به جا رختی تظاهر می آویزد
و آنقدر اتو می کشد
تا شکل راستی شود
اما بانو ...
لباس بد قواره
همیشه به تن زار میزند
... و معجزه هیچ خیاطی هم
کافی نیست .
و تو ! " مرد رویای یک زن "
چگونه از سازی هزار تکه
شوق شنیدن
آوایی خوش داری ؟
همه می پرسند :
«چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش...
دوستی داشتم که چای را آن قدر کم رنگ مینوشید که به سختی میتوانستیم بفهمیم که آب جوش نیست!
چربی و نمک هم اصلا نمیخورد! ورزش میکرد و وقتی از او علت این کارهایش را میپرسیدیم، میگفت که اینها برای سلامتی بد است و سکته میآورد.
او در چهل و پنج سالگی...
خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد...
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد...
رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست...
چه سر وقت مرا هم به سر وعده كشيد...
به كف و ماسه كه ناياب ترين مرجان ها
تپش تب زده ي نبض مرا مي فهميد...
آسمان همه ي روشني اش را همه بر چشم تو داد...
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد...
ما به اندازه ي هم سهم ز دريا برديم...
هيچكس مثل من و تو به تفاهم نرسيد...
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد...
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد...
من كه حتي پي پژواك خودم مي گردم...
آخرين زمزمه ام را همه ي شهر شنيد.
پاییز... !!!
من صدای قدمت را
خش خش آمدنت را
زیر انبوه نفس های دلم
می شنوم ....
چه غم انگیزی پاییز
مثل یک بوته ی باد آورده
مثل یک قا صدک پیر
روی شعر های ترم
چله زدی ....
لمس زردی نگاهت را
روی موسیقی باد
می شویم ...
من به یک قطره ی باران
تپش مرده ی خاک
نزدیکم ....
من نمی بینم خنده ی گل را
در آغوش کلاغ
پرش زنجره را
از چینه ی باغ
من نمی دانم که
دل انگیزی تو ....
زیر باران سکوت
بی هیا هو ....
نسترن ها را
به مهمانی کاج می خوانی
چه غم انگیزی پاییز !!!
بوی تو شهریور
مرگ در آذر و دی
خواب من می گرید
هر کجا خندیدی ....
من به پایان درخت
نزدیکم ...
با صدای چلچله از کوچه تو
مرگ را می بویم ...
پاییز !!!
من صدای قدمت را
روزهاست
در دل تابستان می فهمم ...
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب تبريزي
هميشه يادمان باشد که نگفته ها را ميتوان گفت
ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ...
چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ ،
شکست با کوزه است ...
دلها خیلی زود از حرفها می شکنند !
مراقب گفتارمان باشيم...
انسانها به میزان حقارتشان دروغ میگویند
تا حقارتشان را جبران کنند! و به میزان فرهنگشان اعتماد میکنند! هرچه فرهنگشان غنی تر باشد بیشتر به دیگران اعتماد میکنند.
به میزان هویتشان عاشق میشوند! هرچه هویتشان عمیق تر درعشق شان وفادارتر . . .
به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند!!!
به اندازه درکشان می فهمند
و به اندازه شعورشان به باورها وحرفهایشان عمل میکنند.
وشته ای زیبا به قلم محمدرضا شعبانعلی با عنوان:
"درک و هوش من بیشتر از دیگران است"
در حال رانندگی در خط دوم اتوبان هستم و ترافیک زیاد است. احساس میکنم خط سوم کمی روانتر است. بلافاصله ...
حقیقت این است ...
فرودگاهها، بوسه های بیشتری از سالن های عروسی به خود دیده اند!!!!!
و دیوار بیمارستانها بیشتر از عبادتگاه ها دعا شنیده اند!!!!
هميشه اینگونه ایم!!!
همه چیز را موکول میکنیم به زمانی که چیزی در حال از دست رفتن است!!!
"سنگريزه" ريز است و ناچيز ...
اما اگر در جوراب يا کفش باشد ،
ما را از راه رفتن باز ميدارد !!!
در زندگي هم ؛ بعضي مسائل ريزاند و ناچيز ...
اما مانع حرکت به سمت خوبي ها و آرامش ما ميشوند !!!
آنها را بموقع کنار بگذاريم ...
تا از زندگي لذت ببريم ...