کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
نکوهش مردم شخصی را که به بدگمانی مادر خود را کشت شخصی از روی خشم مادر خود را کشت . به قاتل گفتند : تو به سبب سرشت بد خویش ،حتی از حق مادری یاد نکردی. بگو که چرا مادر خود را کشتی؟ گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند. گفتند:آن مرد را می کشتی . گفت :دراین صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم.من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم. گلوی او را ببرم بهتر است از اینکه گلوی خلق را ببرم. آن مادر بد خو نفس توست که فسادش همه جا را فرا گرفته. هوشیار باش و نفس خود را بکش، زیرا که به خاطر او هر لحظه در صدد کشتن کسی بر میآیی. نقس توست آن مادر بد خاصیت که فساد اوست در هر ناحیت هین بکش اورا که بهر آن دنی هر دمی قصد عزیزی می کنی اگر نفس را بکشی از عذرخواستن رها میشوی و دیگر در دنیا دشمنی نخواهی یافت. در این جا مولانا اشاره ای دارد که بعضی ها میگویند پس چرا پیامبران که نفس خود را کشته اند دشمن و حسود دارند. ای جوینده راستی گوش کن تا جواب اشکال تردید آمیزت را بشنوی . منکران با خودشان دشمنی می کردند و آنان به خودشان ضربه میزدند. دشمن کسی است که قصد جان آدم را بکند، آن نیست که خود در حال جان کندن باشد. مانند آن غلامی که برای انتقام از خواجه ی خود ،خودکشی میکند.و خود را از بام خانه سرنگون میکند ، تا به اربات خود ضرر بزند !؟! اگر کودک به مربی خود ،بیمار بر طبیب خود ، رختشوی بر خورشید و یا ماهی بر آب خشمگین شود ، تو خود دقت کن که کدام زیان می بینند و سرانجام کدامیک بدبخت میشوند ؟ گر شود بیمار دشمن با طبیب ور کند کودک عداوت با ادیب در حقیقت رهزن راه خودند راه عقل و جان خودرا خود زدند گازری گر خشم گیرد زآفتاب ماهیی گر خشم می گیرد ز آب تو یکی بنگر کرا دارد زیان عاقبت که بود سیاه اختر از آن اگر خدا تو را زشت رو آفریده باشید هوشیار باش که زشت خو نباشی. اگر کفشت پاره شد به سنگلاخ مرو . اگر دو عیب داری سعی مکن آن را چهار عیب کنی . من در این دنیای تلاش و تجربه ،هیچ چیزی شایسته تر از اخلاق نیکو ندیدم. من ندیدم در جهان جست و جو هیچ اهلیت به از خوی نکو پبیش و پیش از آنکه با دیگران مبارزه کنیم با خود به تفاهم برسیم.
خوبی؟ از آن سوال های مبهم است. یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد. مثلا زیور خانوم، زن عباس آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که: دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟
یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد. آدمهایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟
اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون. چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست. پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.
میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضیهایشان رنگ دیگری دارند. همانهایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست. همانهایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله میافتد.
فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم. که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.
و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته، تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...
این آدم ها این آدم ها...اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند..
گویند كه کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند. طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا ساخت. ولى کلاغ گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست و نتیجه آن شد که: طوطی همیشه در قفس و کلاغ همیشه آزاد.
مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست سالم است یا بیمار! مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده ! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود، چرا که سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است. امیدوارم خوش بدرخشید
خدا حکمت همه کارها را میدونه فقط بهش بگو: ای که مراخوانده ای راه نشانم بده ...
به یک دلداری کوتاه..به یک “تکان سر”یعنی تو را می فهمم…
به یک گوش دادن خالی بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک…به حتی یک همراهی کوتاه ممتد..
به یک پرسش “روزگارت چگونه است؟”..
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان قهوه..
به یک وقت گذاشتن برای تو…به شنیدن یک”من کنارت هستم”…
به یک هدیه ی بی مناسبت…به یک غافلگیری..به یک خوشحال کردن کوچک..
به یک شاخه ی گل…
دل آدم گاهی چه شاد است…به یک فهمیده شدن درست….!
به یک لبخند..به یک سلام..
به یک تعریف.. به یک تایید.. به یک تبریک…
و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را ازهم دریغ می کنیم و تمام محبت و دوست داشتنهایمان را گذاشته ایم کنار، تا به یک باره آنها را از پس مرگ نثار هم کنیم …چه بی رحمانه…
همه ی عمر میشود از همه چیز فرار کرد ! از اوضاع بد ، از آدمها و حرفهایشان ، از قضاوت ها و زخم زبان ها ، حتی از خود ... آدمی میتواند از همه چیز فرار کند الّا یک چیز ! " تنهایی ... " همان چیزی که آخر شب ها بختک میشود و راه گلو را می بندد و تمامِ نیمه تمام های عمرمان را به رخمان می کشد ... تنهایی ، تنها چیزیست که نمیشود از آن فرار کرد ... آخر یک جا آدم را گیر می آورد ... آن وقت احساس میکنی تهِ دنیاست و تو در حال تمام شدنی ...