خوش شانس ترین پسر دنیا را...بشناسید...
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم

که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد،

پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!


این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و

سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

هیچ وقت درس نخوندم،

هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.

هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم،

جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.

این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم،

معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از

ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود

که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،

اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و

از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و

گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید

این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم،

یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم

حسابی تشکر می کرد.

بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه،

عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و

اون ناجی کیه!

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم

یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،

منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم

افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما

و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟nishkhanddddnishkhanddddnishkhandddd

 

 



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 28 / 10 / 1392
ما اسطوره ایم...

وقتي ميخوايم از كسي تعريف كنيم بهش فحش ميديم مثلا:
عجب نقاشيه پفیوز...
چه دست فرمونی داره کثافت...
چقدر خوب ميخونه بی پدر مادر...
چه گیتاری ميزنه ناکس...
استاده كامپيوتره بی ناموس...
عجب گلی زد حرومزاده...

اما وقتي ميخوايم فحش بديم تعريف ميكنيم ...
برو شازده ...
چي ميگی مهندس ...
بابا نابغه ....
آخه آدم حسابی ...
خيلي دكتری ...
خیلی باحالی ...
خیلی با شعوری واقعا..



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 28 / 10 / 1392
نامه یک پسر ایرانی به موسس facebook

از مهدي، 25 ساله، مشمول سربازي به مارك عزيز، 26 ساله،
موسس facebook و چهره سال تايم

مدت‌ها طول كشيد تا تصميم بگيرم تو را با چه خطاب كنم. آنقدر به چشمان روشنت كه روي مجله تايم نقش بسته‌اند، خيره شدم تا از بين هزاران حس خوب و بد، عنواني مناسب براي تو پيدا كنم: رفيق. تو يك سال از من بزرگتري مثل ده‌ها دوست نزديك ديگري كه داشتم و دارم. شايد اگر تقدير مكان زندگي ما را يكي مي‌كرد، مثلا در ايران، شايد هم محله‌اي بوديم، روزها فوتبال مي‌زديم و شب‌ها در خيابان مي‌گشتيم. شايد هم‌خوابگاهي بوديم، صبح‌ها همديگر را از خواب بيدار مي‌كرديم، تا دانشگاه با هم گز مي‌كرديم، بين كلاس‌ها در بوفه‌ي دانشگاه چاي مي‌خورديم و شب‌ها ساعت‌ها به بحث و صحبت با هم گرم بوديم. گرچه نمي‌دانم من اگر آمريكا بودم چه‌ها بر ما مي‌گذشت ولي مي‌دانم مي‌توانستيم كنار هم بنشينيم و تو به من بگويي «هي رفيق، ايده‌اي به سرم زده، پايه‌اي؟»....



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 28 / 10 / 1392