کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
سگی از کنار شیری رد می شد ، چون او را خفته دید طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست .
شیر كه بیدار شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست .
در همان هنگام خری در حال گذر بود ، شیر به خر گفت :
اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم .
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد .
شیر چون رها شد ، خود را از خاک و غبار خوب تکاند و به خر گفت :
من به تو نیمی از جنگل را نمی دهم .
خر با تعجب گفت : ولی تو قول دادی .
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند ، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد !
"کلیله و دمنه"
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
طنز , ,
:: بازدید از این مطلب : 483