کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
بار سفر چه بسته ای مرگ خبر نمی کند !
هرکه نبسته بار خود در این سفر چه می کند ؟
آماده گر نگشته است برای رفتن سفر
حساب خود نکرده است جواب حق چه می کند
مشکل ما در این بود که خویش گم نموده ایم
کسی که پیدا نکند سختی ره چه می کند
شاه و گدا همره هم به روز محشر حساب
مالک حق در آن زمان شاه و گدا نمی کند
شیشه ی عمر خویش را به دست دشمنان مده
دشمن دیرینه ی ما پیر و جوان نمی کند
عمر گران مایه ی ما حیف رود راه هدر
آدم عاقل به خدا چنین سفر نمی کند
مست مشو غره مشو به حسن و مال و شوکتت
گرگ اجل اگر رسد چون و چرا نمی کند
اگر که پیرو حقی ببین که راه حق کجاست
پیرو حق عزیز من رو به فنا نمی کند
نشو تو ناامید ایا مومن پیرو علی
چنگ بزن به ریسمان ، که کس رها نمی کند
شرط رسیدن به بقا پیروی از علی و آل
بر در خانه ای برو که این و آن نمی کند
☜مرگ خبر نمیکند☞