کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
وی محوطه دانشگاه باد خیلی شدیدی می وزید,
طوری که مجبور بودی چادرت را محکم دورخودت بپیچی تا مبادا باد چادر از سرت برگیرد.
به وسط محوطه رسیدیم.شدت باد و گرد و خاک آنقدر زیاد بود
که ناخوداگاه چشمهایمان رابستیم و ایستادیم.
درهمین شلوغی باد چادر دختر را از سرش برداشت و چند متر آنطرفتر پرتاب کرد.
کل محوطه پرشد از صدای خنده های پسران هرزه ای که چادر دختر را مسخره میکردند. بیچاره آن دختر اشک چشمش را پاک کرد و خواست به طرف چادرش برود
که از بین جمع پسری آرام چادر دختر را برداشت, تمیزکرد و به طرف دخترآمد.
لحن صدایش هنوز در خاطرم هست.
آرام گفت: خواهرم تبریک میگویم سلاح بزرگی همراهتان هست.
از خنده های پسران اینجا ناراحت نباش, اینها رسم مرد بودن را نمیدانند.
سپس لبخندی زد و ادامه داد:دلگیر مباش خواهرم, چادرت رامحکمتربگیر.
و من چقدر آن لحظه احساس سرخوشی کردم, وقتی که دانستم هنوز هم هستند انسانهایی که بوی "مرد" میدهند.
"چادرت را محکم تر بگیر خواهرم نترس.....
بگذار گرگها هرچه میخواهند زوزه بکشند.