کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
رزق چیست؟
❣ஜ❣
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
آیا میدانی نمازت رزقی است از سوی خداوند؟چه بسا خیلی از انسانها نماز نمی خوانند ،
اذکاری که صبح و شام می خوانی رزق است.
یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بیدار می شوی به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز میخوانی رزق است چون بعضیا بیدار نمیشوند .
زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی این صبر رزق است.
❣ஜ❣
زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت میدهی این فرصت نیکی کردن رزق است.
گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر رزق است.
❣ஜ❣
یکباره یاد امام زمانت می افتی وسلامی میدهی ودلت حسابی تنگ میشود.
❣ஜ❣
رزق واقعی این است رزق خوبی ها ،
نه ماشین نه درآمد،اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد
اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
شادی ها
همان طور که آمده اند
برمی گردند
بی آن که پشت سرشان را نگاه کنند
چیزی که می ماند
غم است
که حتما" چیز هایی را
با خود برده
یا
جا گذاشته
مثل زخم ها
که در هر حال
ردی از خود
بر جای می گذارند...
می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم ،
در دورترین نقطه …
دقت کن رسیدن به من آسان نیست !
اگر همتش را نداری آسیب به درخت نرسان ،
به همان سیب های کرم خورده روی زمین قانع باش !
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز ٬انگشت خود را قطع کرد وقتی که نالان طبیبان را مطلبید ٬ وزیرش گفت :هیچ کار خداوند بی حکمت نیست ٬پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده وفریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است ؟ودستور داد وزیر را زندانی کردند .
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت وانجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت ٬ انان پادشاه را دستگیر کرده وبه قصد کشتنش به درختی بستند اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد ٬وچون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند واو به قصر خود بازگشت در حالی که به سخن وزیر می اندیشید دستور ازادی وزیر را داد .وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ٬شاه گفت :درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ٬ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته .وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده وپاسخ داد : برا ی من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم واگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم .
ای کاش سر از الطاف پنهان حق در میاوردیم که اینگونه ناسپاس خدا نباشیم