کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
باید همیشه پشت به خورشید بایستی و بدانی که آفتاب در چه ساعتی غروب می کند.
سایه ها مرام عجیبی دارند
*می آیند عاشقت می کنند و دمِ غروب به دنبال بی سرانجامیشان می روند.
. همیشه در روزهای ابری نگرانم می ترسم سایه ای که عاشقش بودم راهِ خانه ام ر ا گم کند و دل به کسی ببندد که در جایی دورتر رو به خورشید قدم می زند.
یادش بخیر یه روزی
پاکی دختر ملاک بود نه چشم و ابرو و موی مشکی
نجابت مهم بود نه چال روی لپ!
وقارش معیار بود نه موهای بلوند و دماغ سربالا
آره آقای محترم ارزشهات عوض شد
شماهم عوض شدی..
ولی بدون
دختر هرچی باشه
میخواد سایه سرش"آقاپسر" باشه نه "پسرخانوم"
شبی از شب ها حضرت علی(ع) مرا به صحرا برد. از کوفه خارج شدیم.
به مسجد جعفی رسیدیم... از مسجد خارج شدیم و رفتیم تا به صحرا رسیدیم.
حضرت علی(ع) خطی به دور من کشید و فرمود: از این خط بیرون نیا.
مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاریکی گم شد. آن شب، شب تاریکی بود.
پیش خودم گفتم: ای میثم! آیا مولا و سرورت را در این بیابان تاریک و با آن همه دشمن تنها رها کردی؟! پس در نزد خدا و پیامبر چه عذری خواهی داشت؟ پس از آن سوگند خوردم که مولایم را پیدا خواهم کرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو کردم.
وقتی آن حضرت را از دور دیدم، به طرفش راه افتادم
وقتی که رسیدم دیدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن می گوید و چاه هم با او سخن می گوید.
وقتی که آن حضرت آمدن مرا احساس کرد پرسید: کیستی؟ گفتم: میثم هستم.
فرمود: مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون مگذار؟! گفتم: نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم که دشمنان، بر تو آسیب برسانند. پرسیدند: آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟ گفتم: نه سرورم، چیزی نشنیدم.
فرمود: ای میثم! وقتی که سینه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست می کنم و راز خودم را به آن می گویم و هر وقت که زمین گیاه می رویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشته ام.[1]
کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند
دست های پیــنه دارش استراحت می کنند
.
نخل ها از غربت و بغض گلو راحت شدند
مردم از دستِ عدالت های او راحت شدند
.
ای خوارج، بهترین فرصت برای دشمنی ست
شمع بیت المال را روشن کنید، او رفتنی ست ..
.
درد را با گریه های بی صدا آزار داد
با لباس نخ نمایَش، کوفه را آزار داد
.
مهربانیِ نگاهش حیف مشکل ساز بود!
روی مسکین ها ،درِ دارالخلافه باز بود
.
دشمنانش درلباسِ دوست بسیارند و او
بندگان کیسه های سرخ دینارند و او
.
ساده گی سفره اش خاری به چشم شهر بود
مرتضی با زرق و برق زندگی شان قهر بود
.
نیمه شب ها کوچه ها را، عطرآگین می کند
درعوض، درحقِ او هر خانه نفرین می کند
.
حرص اهل مَکر، از بنده نوازیِ علی ست
داستان بچه هاشان بی نمازی علی ست
.
گام در راهِ فلانی و فلان برداشتند
از اذان ها نام او را مغرضان برداشتند
.
جُرم سنگینی ست، بر لب خنده را برجسته کرد
چاه ها دیدند مولا خستگی را خسته کرد
.
جُرم سنگینی ست، تیغ ذوالفقاری داشتن
زخم ها از بدر و خیبر یادگاری داشتن
.
جُرم سنگینی ست،از غم کوله باری داشتن
مثل پیغمبر عبایِ وصله داری داشتن
.
جُرم سنگینی ست، بر تقدیر حق راضی شدن
با یتیمان، روزهای گرم همبازی شدن
.
جُرم سنگینی ست، جای زر، مقدر خواستن
در دو دنیا خیرخواهیِ برادر خواستن
.
جُرم سنگینی ست، در دل عشق زهرا داشتن
سال ها در سینه داغ کهنه ای را داشتن
.
هیچ طوفانی حریف عزم سُکّانش نبود
تیغِ تیز ابن ملجم، قاتل جانش نبود
.
پشت در، آیینه اش را سنگ غافلگیر کرد
زخم بازویی، امیرالمومنین را پیر کرد
.
مرگ سی سال است بر او خنجر از رو می کشد
هر چه مولا می کشد، از زخم پهلو می کشد
بوی سجاده ی خونین کسی می آید
.
شده هنگامِ سحر، وقت نماز صبح است
سوی مسجد ولی اللهِ جلی می آید
.
سَمتِ مسجد٬ علیٌ حقّ معَ الحق راهی ست
آسمان صیحه زد، ای وای علی می آید
.
از جهان، از ملکوت، از جَبروت، از همه جا
گوش کن آه چه غمگین خبری می آید
.
شاه لولاک خودش چهره ی محزون دارد
وقت دیدارِ شهُ و دختِ نبی می آید
.
تیغِ خصمی به هوا رفت، فرودش به کجاست؟
وای انگار سوی فرقِ علی می آید
.
نمک شعر من این مصرع آخر باشد
مانده یک شاه که از نسل علی می آید...