کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
دست همیشه برای زدن نیست
کار دست همیشه مشت شدن نیست
دست که فقط برای این کارها نیست
گاهی دست می بخشد
نوازش می کند... احساس را منتقل می کند
گاهی چشمها به سوی دست توست
دستت را دست کم نگیر...
شیخ احمد جامى، عالم اهل سنت بر بالاى منبر گفت: مردم هر چه مىخواهيد از من بپرسيد.
زنى فرياد زد: اى مرد! ادعاى بيهوده نكن! خداوند رسوايت خواهد كرد.هيچ كس جز على (ع) نمى تواند بگويد كه پاسخ تمام سؤالات را میداند.
شيخ گفت: اگر سؤالى دارى بپرس !
زن گفت: مورچه اى كه بر سر راه سليمان نبى آمد، نر بود يا ماده ؟
شيخ گفت: سؤ ال ديگرى نداشتى؟ اين ديگر چه سؤالى است؟ من كه نبوده ام ببينم نر بوده يا ماده.
زن گفت: نيازى نبود آنجا باشى. اگر با قرآن آشنايى داشتى مى دانستى. در سوره نمل آمده كه "قالت نمله" مشخص میشود مورچه ماده بوده.
مردم به جهل شيخ و زيركى زن خنديدند.
شيخ(از روی عصبانیت) گفت: اى زن آيا با اجازه شوهرت در اينجا هستی يا بدون اجازه؟ اگر با اجازه آمده اى كه خدا شوهرت را لعن كند و اگر بى اجازه آمده ای، خدا خودت را لعن كند.
زن گفت: ای شیخ بگو بدانیم آيا عايشه با اجازه پيامبر به جنگ امام زمان خود، على (علیه السلام) رفته بود و يا بدون اجازه؟
فراتر از بودن زندگی کن، فراتر از لمس کردن احساس کن، فراتر از نگریستن نظاره کن، فراتر از خواندن جذب کن، فراتر از شنیدن گوش کن و فراتر از گوش کردن، درک کن...
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : "دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟"؟! گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
حتما مثل قمپز در کردن را شنیده اید. قمپز ( واژه ترکی ) نوعی توپ جنگی سَرپُر بود که دولتِ امپراطوری عثمانی در جنگهایش با ایران مورد استفاده قرار می داد. این توپ اثر تخریبی نداشت چون گلوله ای در کار نبود بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سُنبه در آن جا می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود. این توپها را در مناطق کوهستانی که صدا می پیچید و پژواک داشت به طرف دشمن شلیک می کردند. صدای آنها به قدری مهیب و ترسناک بود که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ رو تحت الشعاع قرار می داد ولی در واقع هیچ تخریب و تلفاتی مانند یک توپ جنگی نداشت. در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیبِ قمپز، در روحیه سربازان ایرانی اثر می گذاشت و از پیشروی آنها جلوگیری می کرد، ولی بعدها که ایرانی جماعت به ماهیت و توخالی بودن آنها پی بردند هر وقت صدای گوشخراش این توپها را می شنیدند به همدیگر می گفتند: «نترسید! قمپز در می کنند».
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است». مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد» مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟» صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد». و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «۴۰۰۰ دلار». مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟» صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند».
امام رضا علیه السلام از امیر المؤمنین علیه السلام : بهترین زنان شما دارای پنج صفت هستند. گفته شد: ای امیر مؤمنان! آن پنج صفت کدام است؟ فرمودند: سبکبار و کم صداق نرمخو و خوشرفتار مطیع و موافق آنگاه که همسرش خشم گیرد، خواب به چشمش نرود تا از او راضی گردد. و در غیاب شوهرش حافظ او باشد. چنین زنی، کارگزاری از کارگزاران خداوند است و کارگزار خداوند نیز دچار ناکامی و خسران نخواهد شد.
الاغ گفت :علف آبی است.
گرگ گفت نه سبزه .
رفتند پیش سلطان جنگل یعنی شیر
و ماجرای اختلاف را گفتند....
شیر گفت گرگ را زندانی کنید
گرگ گفت :مگه علف سبز نیست؟
شیر گفت: سبزه
ولی دلیل زندان تو بحث کردنت با الاغه!!!
یاد بگیریم که هر روزمان را با این جمله آغاز کنیم:
خــداونـــدا تـــو را بــه خــاطــر مشکـلاتــی ،
که در زنـــدگی نـــدارم ،شکــر می گــویـــم…!
ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿
انسانها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند
اما لذتهایشان را نمیشمارند
اگر آنها را هم میشمردند
میفهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند …
حجابم یعنی دعای مادرم ♡
♥️یعنی محبت خدایم♥️
☆اینکه زن باشی☆
☆و از آبشارهای زیبای موهایت لذت ببری☆
♟ولی آن را بپوشانی ...♟
♧و پنهان کنی♧
♤تا حتی تاری از آن معلوم نباشد!♤
◆اینها ارزش یک لحظه نگاه رضایت بخش مادرم زهرا را دارد◆
♣️که دست دعا بلند کند♣️
♡و بگوید خدایا:♡
★دختران امت پدرم, همه زیبایی ها را داشتند★
✘و معیوب و مفلوج نبودند✘
♚ولی برای رضای تو ♚
⇦زیبایی هایشان را از نامحرم پنهان کردند!⇨
♥️پس تو محبت کن خودت را در دل هایشان پنهان کن!♥️
یک پیرزن چینی دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان
بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقداری ازآب آن به زمین می ریخت ،
درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدو
زن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودک
ه فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد
وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد وگفت
"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند
ونه در سمت کوزه,سالم؟""
اگرتو اینگونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود.
طی این دوسال این گلها را می چیدم وباآنها خانه ام راتزیین میکردم.…
هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم
ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند.
"" باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی ""
" پس به دنبال شکستگی ها نباش که همه به گونه ای داریم
فقط نوع ان متفاوت است و این اصلا شرمندگی ندارد خلقت ما این گونه است."
دختر بچه ای معلول شفا گرفته بود ، آوردنش
پرسیدم : چی دیدی میشه بگی ؟
با آرامش خاص گفت ، فقط به پدرم بگو بیاد
به پدرش گفت :
آقایی نورانی به سرم دست کشید و گفت؛
« به پدرت بگو به خواهرم چیزی نگوید آبرو داری کند »
اشک پدر ریخت رو به من کرد و گفت :
وقتی دخیل بستم به امام رضا گفتم؛
می خوای دخترمو شفا ندی ، نده...
ولی اگه برگردم میرم قم به خواهرت گلایه میکنم...
.
.
.
منبع : معجزات امام رضا ع صفحه101
زن یعنی ناز هستی در وجود/
زن یعنی یک فرشته در سجود/
زن یعنی یک بغل آسودگی/
زن یعنی پاکی از آلودگی/
زن یعنی هدیه ی مرد از خدا/
زن یعنی همدم و یک هم صدا/
زن یعنی عشق و هستی، زندگی/
زن یعنی یک جهان پایندگی/
زن یعنی اردیبهشت، فصل بهار/
زن یعنی زندگی در لاله زار/
زن یعنی عاشقی، دلدادگی/
زن یعنی راستی و سادگی/
زن یعنی عاطفه، مهر و وفا/
زن یعنی معدن نور و صفا/
زن یعنی راز، محرم، یک رفیق/
زن یعنی یار یکدل، یک شفیق/
زن یعنی مادر مردان مرد/
زن یعنی همدم دوران درد/
زن یعنی حس خوش، حس عجیب/
زن یعنی بوستانی پر نصیب/
زن یعنی باغهای آرزو/
زن یعنی نعمتی در پیش رو/
زن یعنی بنده ی خوب خدا/
زن یعنی نیمی از مردان جدا/
زن یعنی همسری خوب و شفیق/
زن یعنی بهترین یار و رفیق/
زن یعنی انفجار نورها/
زن یعنی نغمه ی روح و روان/
زن یعنی ساز موسیقی جان/
زن یعنی مرهم هر خستگی/
زن یعنی بهترین وابستگى/
تقدیم به همه خانمهای گل...
شادی ها
همان طور که آمده اند
برمی گردند
بی آن که پشت سرشان را نگاه کنند
چیزی که می ماند
غم است
که حتما" چیز هایی را
با خود برده
یا
جا گذاشته
مثل زخم ها
که در هر حال
ردی از خود
بر جای می گذارند...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز ٬انگشت خود را قطع کرد وقتی که نالان طبیبان را مطلبید ٬ وزیرش گفت :هیچ کار خداوند بی حکمت نیست ٬پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت تر شده وفریاد کشید در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است ؟ودستور داد وزیر را زندانی کردند .
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت وانجا انقدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله ای وحشی تنها یافت ٬ انان پادشاه را دستگیر کرده وبه قصد کشتنش به درختی بستند اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان کاملا سالم باشد ٬وچون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند واو به قصر خود بازگشت در حالی که به سخن وزیر می اندیشید دستور ازادی وزیر را داد .وقتی وزیر به خدمت شاه رسید ٬شاه گفت :درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ٬ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده ای داشته .وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زده وپاسخ داد : برا ی من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم واگر انروز در زندان نبودم حالا حتما کشته شده بودم .
ای کاش سر از الطاف پنهان حق در میاوردیم که اینگونه ناسپاس خدا نباشیم
ما ""مـــرد"" هستیم!
دستــــانمان از تو زِبرتر و پهن تر است!!!
صورتمان ته ریشى دارد!!!
قلبمان به وسعـــتِ دریــــا!
جـــاىِ گریـــــه کردن به بالکن میرویم و سیـــــگار دود میــــکنیم!!!
ما با همــــان دستان پهن و زبر تو را نوازش میکنیم!!!
با همان صورت ناصاف و ناملایم تو را میبوسیم و تو آرامــــ میشوى!!!
آنقــــدر مارا نامــــرد ""نخوان""!!!
آنقدر پول و ماشین و ثـــــروت مان را""نسنج""!!!
""نــــخ بده"" تا زمین و زمان را برایت بدوزیم!!!
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
...اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
می گویند قلب هر کس به اندازه مشت اوست
اما من قلبهایی را دیده ام
که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند
دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمی گیرند
مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند
دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند
و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد
در عوض دلهایی هم هستند،
که حتی از یک مشت بسته کوچک هم کوچکترند
دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند ،
اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند .
هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است،
به دستت نگاه کن
وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می کنی ...
زن و شوهر جوانى كه تازه ازدواج كرده بودند، براى کسب تجربیات زندگی پیش پیرمردی دانا رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت آن زوج جوان از جا برخاست و آنها را كنار خود نشاند... او از مرد جوان پرسيد: چقدر همسرت را دوست دارى؟
مرد جوان لبخندى زد و گفت: تا سرحد مرگ او را دوست دارم و تا ابد هم چنين خواهم بود.
و از همسرش نيز پرسيد: شما چطور؟ به شوهرت تا چه اندازه علاقه دارى؟ ... زن، شرمناك تبسمى كرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او كاسته نخواهد شد.
پير عاقل تبسمى كرد و گفت: بدانيد كه در طول زندگى تان لحظاتى رخ مى دهد كه از يكديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اى از علاقه ی الانتان در دل خود پيدا نخواهيد كرد و حتى حاضر نخواهيد بود كه يك لحظه چهره همديگر را ببينيد! در آن لحظات سخت، عجله نكنيد و بگذاريد ابرهاى ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراكنده شود و دوباره خورشيد محبت بر كانون گرمتان پرتو افكنى كند.
در آن ايام، اصلا به فكر جدايى نيفتيد و بدانيد كه «تا سرحد مرگ متنفر بودن» تاوانى است كه براى «تا سرحد مرگ دوست داشتن» مى پردازيد. سعى كنيد در زندگى تان هميشه تعادل را حفظ كنيد