کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
زن و شوهر جوانى كه تازه ازدواج كرده بودند، براى کسب تجربیات زندگی پیش پیرمردی دانا رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت آن زوج جوان از جا برخاست و آنها را كنار خود نشاند... او از مرد جوان پرسيد: چقدر همسرت را دوست دارى؟
مرد جوان لبخندى زد و گفت: تا سرحد مرگ او را دوست دارم و تا ابد هم چنين خواهم بود.
و از همسرش نيز پرسيد: شما چطور؟ به شوهرت تا چه اندازه علاقه دارى؟ ... زن، شرمناك تبسمى كرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او كاسته نخواهد شد.
پير عاقل تبسمى كرد و گفت: بدانيد كه در طول زندگى تان لحظاتى رخ مى دهد كه از يكديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اى از علاقه ی الانتان در دل خود پيدا نخواهيد كرد و حتى حاضر نخواهيد بود كه يك لحظه چهره همديگر را ببينيد! در آن لحظات سخت، عجله نكنيد و بگذاريد ابرهاى ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراكنده شود و دوباره خورشيد محبت بر كانون گرمتان پرتو افكنى كند.
در آن ايام، اصلا به فكر جدايى نيفتيد و بدانيد كه «تا سرحد مرگ متنفر بودن» تاوانى است كه براى «تا سرحد مرگ دوست داشتن» مى پردازيد. سعى كنيد در زندگى تان هميشه تعادل را حفظ كنيد