کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
قصه از اونجا شروع شد كه گفت اگه دوسم داري رگتو بزن. گفتم:مرگ و زندگي دست خداست گفت دوسم نداري.من رگمو زدم داشم تو اغوشش جون ميدادم اروم تو گوشم گفت اگه دوسم داشتي تنهام نميزاشتي...