هرکس بد من به خلق گوید

هرکس بد من به خلق گوید!
خب گفته که گفته، نوش جانم
شاید که بدی بدیده در من
من خوب و بد خودم ندانم


هر کس بد من به خلق گوید
گر حق بُوَد آن جدل ندارد
ور حق نبود چه باک باشد؟!
زیرا به گناه خود فزاید


هرکس بد من به خلق گوید
حرف و سخنش بود برم باد
بگذار که با همین سخنها
دلخوش بود و همیشه دلشاد


هرکس بد من به خلق گوید
هرگز نکنم ملامت او
خواهم ز خدای مهربانم
خوشبختی او ، سلامت او


هر کس بد من به خلق گوید
باشد، که بدی شود ز من دور
بد تر ز بد آن بود عزیزان
در دیدن عیب خود شوم کور


"هر کس بد من به خلق گوید
ما سینه ی او نمیخراشیم
من خوبی او به خلق گویم
تا هر دو دروغ گفته باشیم



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : یک شنبه 25 / 6 / 1394
"استاد شهریار "

راه کج بود نشد تا به ديارم برسم
فال من خوب نيامد که به يارم برسم

بي‌قراري رسيدن رمق از پایم برد
نشد آخر سر ساعت به قرارم برسم

شهرياري پر از اندوه ثریا هستم
شايد آخر سر پيري به نگارم برسم

استخوان سوز سياهي زمستان شده‌ام
بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم

عشق هرروز دلم را به کناري مي‌برد
عشق نگذاشت سرانجام به کارم برسم

مرگ دل‌بستگي آخر دنياي من است
مي‌روم شايد روزي به مزارم برسم



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : یک شنبه 24 / 6 / 1394
نشانه ها
نشانه ها همیشه راه را نشان نمی دهند
بهشت را به قیمت شک و گمان نمی دهند

من از تمام خاطرات روزگار خسته ام
به احتساب گریه هام آسمان نمی دهند

خیال خام باغ من یکی شکوفه هم نداد
صفای سرو را به رنج باغبان نمی دهند


هزار بار آدمی اگر زمین به هم زند
مدال افتخار را درین جهان نمی دهند

شکوه باریدن باران بدون مرز را
به جای آسمان به فعل ناودان نمی دهند


ازین ترانه های گُر گرفته گوش ما پر است
تمام واژه ها برای شعر جان نمی دهند


نترس سایه ی سیاه کوچه های سرد شهر
درآن جهان سهم تو را به دیگران نمی دهند

درون کوچه های شهر با خودت مرور کن
بهشت را به قیمت شک و گمان نمی دهند

+ اکبر رضائی 


:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : یک شنبه 22 / 6 / 1394
شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟

نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت  اتفاق  افتاده  در  یک  کافه ‌ی  ابری

ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که

دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خواهی کرد اگر...



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 20 / 6 / 1394
(یک داستان زیبا از مثنوی)

(یک داستان زیبا از مثنوی):
آسیاب به نوبت:

رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام

ذکر یا قدوس ویا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس

هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود

حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب

زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا

چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم

درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت

آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق

گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب...



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 19 / 6 / 1394

همه می پرسند :
«چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش...



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , چرند و پرند , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 18 / 6 / 1394
خوش به حال من و دريا

خوش به حال من و دريا و غروب و خورشيد...
و چه بي ذوق جهاني كه مرا با تو نديد...
رشته اي جنس همان رشته كه بر گردن توست...
چه سر وقت مرا هم به سر وعده كشيد...
به كف و ماسه كه ناياب ترين مرجان ها
تپش تب زده ي نبض مرا مي فهميد...
آسمان همه ي روشني اش را همه بر چشم تو داد...
مثل خورشيد كه خود را به دل من بخشيد...
ما به اندازه ي هم سهم ز دريا برديم...
هيچكس مثل من و تو به تفاهم نرسيد...
خواستي شعر بخوانم دهنم شيرين شد...
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشيد...
من كه حتي پي پژواك خودم مي گردم...
آخرين زمزمه ام را همه ي شهر شنيد.



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 18 / 6 / 1394
پاییز ...!!!

 پاییز... !!!
من صدای قدمت را
خش خش آمدنت را
زیر انبوه نفس های دلم
می شنوم ....
چه غم انگیزی پاییز
مثل یک بوته ی باد آورده
مثل یک قا صدک پیر
روی شعر های ترم
چله زدی ....
لمس زردی نگاهت را
روی موسیقی باد
می شویم ...
من به یک قطره ی باران
تپش مرده ی خاک
نزدیکم ....
من نمی بینم خنده ی گل را
در آغوش کلاغ
پرش زنجره را
از چینه ی باغ
من نمی دانم که
دل انگیزی تو ....
زیر باران سکوت
بی هیا هو ....
نسترن ها را
به مهمانی کاج می خوانی
چه غم انگیزی پاییز !!!
بوی تو شهریور
مرگ در آذر و دی
خواب من می گرید
هر کجا خندیدی ....
من به پایان درخت
نزدیکم ...
با صدای چلچله از کوچه تو
مرگ را می بویم ...
پاییز !!!
من صدای قدمت را
روزهاست
در دل تابستان می فهمم ...



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 18 / 6 / 1394
رحمت کن مرا

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
صائب تبريزي

.



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 18 / 6 / 1394
خواستم زنده بمانم

خواستم زنده بمانم غم دنیا نگذاشت
خواستم غم نخورم غصه دوران نگذاشت

خواستم دست به هرکارخلافی بزنم
آیه ی خوف فمن یعمل قرآن نگذاشت

خواستم صاحب زر گردم وسر نیزه و زور
مرگ چنگیز بیادآمد ومیدان نگذاشت

خواستم بهر دونان منت دونان نکشم
پاسخ مور به پیغام سلیمان نگذاشت

خواستم ازخم شادی دوسه جامی بزنم
غم آن خسته دل بی سروسامان نگذاشت

خواستم کاخ بسازم که کشد سربه فلک
دیدن کوخ نشینان بیابان نگذاشت

خواستم سفره شاهانه بچینم به طرب
یادآن گرسنه سربه گریبان نگذاشت

خواستم شعربگویم که بخندندهمه
ناله بیوه زنان اشک یتیمان نگذاشت



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 12 / 6 / 1394
این روزها

این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

اینجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا کم است

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ، عشق ، عاطفه ، یا نیست یا کم است

اقرار می کنم که در اینجا بدون تو

حتی برای آه کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه های بمان من

می گفت می روم که در این سینه جا کم است

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را ، تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است

محمد سلمانی

 



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 11 / 6 / 1394
مثنوی هفتاد "من" مولوی

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من !



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 11 / 6 / 1394
بخون قشنگه

آتش و آب و آبرو با هم.
هر سه گشتند. در سفر. همراه.

عهد کردند. هر يکى گم شد.
با نشانى ز خود. شود پيدا.

گفت آتش. به هر کجا دود است.
ميتوان يافتن. مرا آنجا.

آب گفتا. نشان من پيداست.
هر کجا باغ هست و سبزه بيا.

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت.
گريه سر داد. گريه اى جانکاه.

آتش آن حال ديد و حيران شد.
آب. در لرزه شد. ز سر تا پا.

گفتش آتش. که گريه ى تو ز چيست ؟
آب گفتا. بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه اى به خويش آمد
ديدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت. محکم مرا نگه داريد
گر شوم گُم نميشوم پيدا
«رهی معیری»



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : شنبه 10 / 6 / 1394
ﺁﻣﺪﯼ

ﺁﻣﺪﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﺣﯿﻒ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﺷﺪﻡ ...
ﺍﺯ ﯾﻘﯿﻦ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ،ﭘﺎﮎ ﺑﯽ ﺑﺎﻭﺭ ﺷﺪﻡ ...
ﺳﺎﺩﻩ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﮐﻦ ! ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ ﻭﻟﯽ ...
ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻌﺮ ﺗﻮ ﺧﻂ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪﻡ ...
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻓﺎﺻﻠﻪ ...
ﺑﺎ ﻫﺠﻮﻡ ﺗﻠﺦ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﺷﺪﻡ ...
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻢ ....
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺗﻮ،ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺷﺪﻡ ...
ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﯿﺖ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﻣﻨﯽ ...
ﺣﯿﻒ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺼﺮﻉ ﺁﺧﺮ ﺷﺪﻡ



:: موضوعات مرتبط: بانوان , دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : چهار شنبه 9 / 6 / 1394
اهل شعرم...

اهل شعرم... اهل تنهایی و درد...
پیشه ام فریاد است!! کاسبم... کاسب دل...
صادراتم شادی.و.. وارداتم غم ودرد...
دوستانی دارم سردتر از سردی برف...
گاه گاهی یخشان میشکند...
گاه گاهی دلشان می سوزد... ولی از روی ترحم...
سر زمینی دارم مردمانش همه دوست. ولی از روی ریا...
خنده ام می گیرد!!!
دلشان مرده ولی، لبشان خندان است...
گله از اهل تماشا دارم... گله از این همه حاشا دارم...
خنده ام می گیرد!!!
من خودم اهل تماشا هستم...
گاه گاهی دلی میسازم، میفروشم به شما...
تا به آواز صداقت که در آن زندانیست دل بی مهر شما تازه شود...
چه خیالی... چه خیالی...
خوب میدانم دلتان بی مهر است...



:: موضوعات مرتبط: احساس نامه , 18+ , بانوان , دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 5 / 6 / 1394
علی ابن موسی الرضا

این شعر تقدیم به عشق سلطان ایران.... علی ابن موسی الرضا .

اینجا عجیب طعم هوا فرق میکند

اصلا نبات شهرشما فرق میکند

وقتیکه حج ما فقرا مشهد شماست

یعنی که قبله ی فقرا فرق میکند

قبر شما که جای خودش

بین صحن ها حتی زیارت علما فرق میکند

دارم مریض پنجره فولاد میشوم

جنس شفای دست رضا فرق میکند

اینجا دعا نکرده دعا مستجاب شد

درصحن انقلاب دلم انقلاب شد

از من مخواه صبرکنم با فراقتان

جانم فدای گنبدوصحن و رواقتان

دارد میان صحن شما دانه میخورد

در لابلای اینهمه کفتر کلاغتان

مادر مرا به نوکری ات نذر کرده است

هرچند خوش نیامده ام به مذاقتان

من به امید قول و قرار تو آمدم

فرموده ای سه جای میایم سراغتان

خوب است در کنار سه دفعه مجاورت

آقا عبا صله بدهی تو به شاعرت

شاعر شدم که خاک ره دعبلم کنی

آقا خدا نکرده مبادا ولم کنی

از دولت کرامتتان کم نمیشود

جارو به دست من بدهی...شاغلم کنی..

عیدتون مبارک. التماس دعا دوستان عزیزم



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , مذهبی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 4 / 6 / 1394
دل خــوش سیری چند

یـکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود

توی این شهرقشــنگ
یه روزی هــیچی نبود

دیوارامون گلــی بود
تلفن هنــدلی بود

کارامــون هردلی بود
گازمون کپــسولی بود

برقـمون چراغ سیمی
لامپ هامونم قدیــمی

قفل درها خــفتی بود
یخــچالامون نفتی بود

هرچی بود خــوش بود دلا
بیخــیال مشــکلا

زیلــوهامون شـد قالی
همه چی دیجـــیتالی

کــابل، فیــبر نوری شد
همه چی بلـــوری شد

حالا چشــما وا شده
اشــکنه پیتـــزا شده

حــالا با اون ور آب
جــوونا با آب و تاب

شــب و روز چت میکنند
یعنی صـــحبت میکنند

آب نــباتا قند شده
پیکانا ســمند شده

کــوره ده ها راه دارن
چــوپونا همـراه دارن

تــوی این بگو بخند
عصر همراه و ســمند

دل خــوش سیری چند
دل خــوش سیری چند؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : sepehr
تاریخ : شنبه 3 / 6 / 1394
کاش

کاش خبر از این دل تنگم داشتی
کاش خبر از غصه و آهم داشتی

این دل شده مبتلا به تو ای دوست
کاش مرهمی برای دردش داشتی...



:: موضوعات مرتبط: آقایان , بانوان , دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 31 / 5 / 1394
دل شکسته

دست و پا گر بشکند با نسخه درمان می شود
چشم گریان هم دمی با بوسه خندان می شود
سیل باران گر ببارد از نسیم صورتی
غم مخور با خنده ای از دیده پنهان می شود
مختصر گویم اگر ویران شود کاشانه ای
جای هر ویرانه ای کاخی نمایان می شود
یا که آید سوز غم تا بشکند غم خانه را
گر که باشد همتی میخانه بنیان می شود
چون مریدی می کشد رنج ریاضت سال ها
عاقبت با پیر خود هم سوی رندان می شود
ای خدا هرگز نبینم بشکند قلب کسی
دل شکسته باطنش از ریشه ویران می شود



:: موضوعات مرتبط: 18+ , دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 31 / 5 / 1394
یادش بخیر...

یاد ِ آن روزی که ما هم "آب بابا" داشتیم
دفتر ِ خط خورده ی ِ مشق ِ الفبا داشتیم

کفشهایی وصله دار و کوچک و شاید گِلی
یک دل اما بی نهایت مثل ِ دریا داشتیم

صبح میشد عطر ِ نان ِ تازه و چای و پنیر
سفره ای هرچند ساده.. دلخوشی ها داشتیم

زندگی یک ده ریالی بود در دست ِ پدر
پول ِ توجیبی که نه، انگار دنیا داشتیم

بوسه ی پُر مهر مادر وقت ِ رفتن هایمان
راه ِ خانه تا دبستان شور و غوغا داشتیم

نم نم ِ باران که میشد مثل ِ گنجشکان ِ خیس
از پی ِ هم می دویدیم و تماشا داشتیم

برگ بود و خش خش و بابای ِ پیر ِ مدرسه
باز هم پاییز ِ رنگارنگ و زیبا داشتیم



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : دو شنبه 31 / 5 / 1394
غنچه


غنچه از خواب پرید
و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت : سلام

جوابی نشنید !

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار
در آن دست خلید


گل، از مرگ رهید

صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت : سلام

گل اگر خار نداشت،

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی ،عشق، اسارت ،قهر ،آشتی، هم
بی معنا می بود

زندگي با همه وسعت خويش ، محفل ساكت غم خوردن نيست

حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست
اضطراب و هوس ديدن و ناديدن نيست

زندگي جنبش و جاري شدن است
زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدا مي داند

زندگي چون گل سرخي است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،

يادمان باشد اگر گل چيديم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسايه ديوار به ديوار همند ...



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : یک شنبه 30 / 5 / 1394
*صائب تبريزي*

*صائب تبريزي*
دیوانه ودلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت
منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش



:: موضوعات مرتبط: دیوان اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : جمعه 28 / 5 / 1394