جوان مست و شیخ

دختری در شهر قریبی بود

        برای خوابیدم نزد شیخی رفت

   بعد از ۴ شب شیخ قصد داشت به دختر تجاوز کند

        وقتی دختر فهمید شبانه از پنجره فرار کرد

                    به کوچه بن بستی رسید

        یک جوان مست را دید و از ترس بیهوش شد

                          فردای ان شب وقتی از خواب بیدار شد

            کنار مادر و خواهر ان جوان بود

                           و دخترک با خود گفت:

      اگر روزی حاکم این شهر شوم خون صد شیخ را

              فدای یک مست میکنم و ترک تصبیح و دعا میکنم

                 وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد

              تا نگوند مستان ز خدا بیخبرند



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 9 / 3 / 1392
عشق یعنی چی؟

عشق یعنی چی؟
مادر گفت عشق یعنی فرزند.
پدر گفت عشق یعنی همسر.
دخترک گفت عشق یعنی عروسک.
معلم گفت عشق یعنی بچه ها.
خسرو گفت عشق یعنی شیرین.
شیرین گفت عشق یعنی خسرو.
فرهاد گفت: …. ؟
فرهاد هیچ هم نگفت.
فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد.



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , احساس نامه , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نویسنده : sepehr
تاریخ : پنج شنبه 9 / 3 / 1392

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 11 صفحه بعد