دختری در شهر قریبی بود
برای خوابیدم نزد شیخی رفت
بعد از ۴ شب شیخ قصد داشت به دختر تجاوز کند
وقتی دختر فهمید شبانه از پنجره فرار کرد
به کوچه بن بستی رسید
یک جوان مست را دید و از ترس بیهوش شد
فردای ان شب وقتی از خواب بیدار شد
کنار مادر و خواهر ان جوان بود
و دخترک با خود گفت:
اگر روزی حاکم این شهر شوم خون صد شیخ را
فدای یک مست میکنم و ترک تصبیح و دعا میکنم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگوند مستان ز خدا بیخبرند
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0