کافی ست دلت بهار باشد ...
از اشک تو سبز می شود خار ...
از خنده ات آب می شود برف...
در دست تو لانه می کند سار ...
کافی ست بخواهی ...
آسمان را بر اسب سیاه شب، سواره...
دست تو به ماه می رسد ...
باز از پنجره می چکد، ستاره....
بذر از تو و صد جوانه از من...
کافی ست که با زمین بگویی ...
سرخ ترین عاشق از تو سرسبز ترین ترانه از من ...
کافی ست که وقت پرکشیدن ...
در چشم تو انتظار باشد ...
کافی ست بخوانی آسمان را...
****یا اینکه دلت بهار باشد*****
روزی شیخ بدون مریدان می خواست از میدان راه آهن به میدان آزادی برود به ناچار یک تاکسی را به در بست بگرفت .ودر صندلی عقب تاکسی بنشست . ودر طول مسیر با شوفر تاکسی هیچ صحبتی نکرد در نزدیکی میدان آزادی طبق عادت کرایه را در دست گرفت و بر سر شانه راننده تاکسی زد.
راننده هول شد وسرعت ماشین را زیاد کرد وبه جدول کنار خیابان زد.